نشخوارگاه ذهنم :)



بعله، فوقع ما وقع، پس شد آنچه شد :) 

دوباره موسم رفتن به خوابگاه رسید. خوابگاه جدید، همون قدر که قبلی خوب و تمیز و درست و حسابی بود؛ خیلی پکیده و درب و داغونه و البته دور از دانشگاه که تنها مسیر مناسب، پیاده رویه. و از همه چیز بدتر اینه که باید همزیستی مسالمت آمیز داشته باشم با جانوران زبان آدم نفهم، اعم از: سوسک و مارمولک و گربه که در اتاق ها و راهرو ها رویت شده و علاوه بر اونها، هم اتاقی ها. گاهی تحمل کردن این شرایط برام خیلی سخت و آزاردهنده میشه و چاره ای هم نیست. 

البته به نظر کل زندگی همینه، همزیستی مسالمت آمیز که فقط انرژی آدم تحلیل میره تا بخواد، نه به خودش ظلم کنه نه به بقیه، نه خودش رو بپوسونه نه بقیه رو و فقط باید تحمل کرد آدمای با اخلاقای مختلف و متفاوت از هم را. 

خلاصه که اگه در این شرایط نیستین، خدایتان را شاکر باشید.


تغییرات آدم ها گاهی یه طوریه، حس معصومیت از دست رفته دارم نسبت بهشون. چقد حسرت می خورم که ورژن قبلی شون چقد بهتر بود؛ کاش هیچوقت آپدیت نمی شدن. :) 

خودمم نمی دونم منظورم از بهتر چیه .

ولی آدمای آشنایی که ناآشنا میشن، دلم بره قبلیشون تنگ میشه. :`|

میدونم که خودمم حتما دچار یک سری تغییرات شدم و بازم میشم، ولی گاهی دلمان برای خودمان نیز تنگ میشود.

از تغییر گریزی نیست گویا .

می ترسم.

پ.ن: شاید سر وقت مناسب ماجرایی که باعث این مدل دل تنگی شد رو نوشتم.

پ.ن2: جدیدا هر موضوعی هر چند به غایت چرت را توان آن است که تنگدلمان کند و آب دیده بر چهره مان نشاند؛ برادر گوید ناشی از کمبود 'ویتامین د' است گویا :)


1_ یادمه که خیلی دیر تلویزیون رنگی خریدیم. یکی از اون سیاه و سفیدایی که قابش زرد بود داشتیم :) من همیشه منتظر این بودم که بابام با یه تلویزیون رنگی از در بیاد تو  :). مامانم همیشه می گفت یه روزی میرسه که چند تا تلویزیون میگیریم ولی هیچ کدومتون نگاهشم نمی کنید؛ راست می گفت بعد گرفتن رنگیش، سیاه و سفیده شد مخصوص بازی با میکرو، البته طبق معمول برادران گرامی کلک میزدن بهم، که بده ما قارچ خور رو بازی کنیم به ماریا برسیم تو نگاه کن، ماریا خوشگله :)

الان ولی کی حوصله ی پای تلویزیون نشستن داره !

2_ دوران ابتدائی عاشق عینک دودی بودم، حتی چند بار خوابشم دیدم ولی توی خواب هم می دونستم که خوابه :) الان خندم میگیره که در حسرت چه چیزی می سوختم:). تا الان هم نخریدم، دیگه همچین حسش نیست، بخرمم میمونه یه گوشه.

خیلی از چیزایی که خیلی دوست داشتم به این سرنوشت دچار شدن. کاش لااقل به نصف چیزایی که دوست داشتیم همون موقعش می رسیدیم. وقتی موقعش می گذره، آدم دلسرد میشه، وقتی هم که دلت کنار میکشه؛ پای عقل به ماجرا باز میشه؛ انقد دو دوتا چهارتا میکنه که دیگه ازش خوشت نمیاد، خوشت هم بیاد دیگه سمتش نمیری. قبل اینکه دلمون کنار بکشه باید یه کاری کرد :)

البته منظورم تلویزیون و عینک و این چیزا نیست. زندگی رو میگم.

قبل از اینکه چایی مون سرد بشه باید با یه شیرینی نوش جان کنیم :)


سختیه توی خونه پدر و مادر زندگی کردن و بچه ی ته تغاری بودن اینه که بقیه متاهلای خونواده دیگه دعوا های ریز و درشت خودشونم یه سرش رو میکشن توی خونه ی بزرگترا و گند میزنن به روح و روان و دو دیقه راحت توی خونه نشستنت. بچه دار هم که بشن بدتر دیگه، میارن بچه هاشونم میفرستن خونه ی پدربزرگ مادربزرگ، خودشون میرن پی خوش گذرونیشون؛ اصلا خوش گذرونی نه پی کارا و گرفتاریای خودشون. اونوقت باید دعوای فسقلی هاشونم تحمل کرد، مواظبشونم بود که یه وقت نخورن به در و دیوار :| نون و آبشون رو داد، جیغ و دادشونم تحمل کرد :|

تفوو توی این مدل زندگی؛ اه مرسی. دیگه دارم دچار چندگانگی شخصیت میشم؛ از بس با بچه های تو سنین مختلف بازی کردم :|

تعطیلات تا اینجاش که زهرمارم شده :|


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mrpack بازاریابی اینترنتی هفت آسمان دریا آموزش آنلاین ، اکانت و لایسنس اورجینال ، سی دی کی اشتراکی ، کارگاه مجازی نشریه‌ی الکترونیکی رایانا خط رند مرکز فروش اینترنتی بازارچه ثبت شرکت gallery زندگی کوتاه